Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


اوانا

از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند شما چطور 60 سال با هم زندگی گردید . گفتند ما مربوط به نسلی هستیم که وقتی چیزی خراب میشد تعمیرش میکردیم نه تعویضش ... !

من ، تو ، او

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دكتر شوي

او به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم

تو پول تو جيبي نمي گرفتي ، هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود

او هر روز بعد مدرسه كنار خيابان آدامس ميفروخت 

معلم گفته بود انشا بنويسيد

موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت 

من نوشته بودم علم بهتر است ، مادرم ميگفت با علم مي توان به ثروت رسيد

تو نوشته بودي علم بهتر است ، شايد پدرت گفته بود از ثروت بي نيازي

او اما انشا ننو شته بود برگه ي او سفيد بود ، خودكارش روز قبل تمام شده بود

معلم آنروز او را تنبيه كرد ، بقيه بچه ها به او خنديدند

هيچ كس نفهميد كه او چقدر احساس حقارت كرد 

خوب معلم نمي دانست او پول خريد يك خودكار را نداشته 

شايد معلم هم نمي دانست ثروت و علم گاهي به هم گره مي خورند 

گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت 

من در خانه اي بزرگ ميشدم كه بهار تو حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد

تو در خانه اي بزرگ ميشدي كه شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد

كه پدرت براي مادرت مي خريد 

او اما در خانه اي بزرگ ميشد

كه در و ديوارش بوي سيگار و ترياكي را ميداد كه پدرش مي كشيد

 

سال هاي آخر دبيرستان بود

بايد آماده ميشديم براي ساختن آينده 

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال كلاس هاي تقويتي بودم

تو تحصيل در دانشگاههاي خارج از كشور برايت آينده ي بهتري را رقم ميزد

او ما نه انگيزه داشت نه پول ، درس را رها كرد دنبال كار مي گشت

 

روزنامه چاپ شده بود

هركس دنبال چيزي در روزنامه ميگشت 

من رفتم روزنامه بخرم كه اسمم را در صفحه ي قبولي كنكور جستجو كنم

تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از كشور يگردي

او اما نامش در روزنامه بود ، روز قبل در يك نزاع خياباني كسي را كشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم

كه بخواهم به اين فكر كنم كه كسي ، كسي را كشته است

تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عكس هاي روزنامه آنرا به كنار انداختي

او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه

براي اولين بار بود در زندگي اش كه اين همه به او توجه شده بود 

 

چند سال گذشت ، وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارك دانشگاهي ام بودم

تو ميخواستي با مدرك پزشكي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت

او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حكم اعدامش بود

 

وقت  قضاوت بود

جامعه ي ما هميشه قضاوت ميكند

من خوشحال بودم كه مرا تحسين مي كنند

تو به خود مي باليدي كه جامعه ات به تو افتخار ميكند

او شرمسار بود كه سرزنش و نفرينش مي كنند

 

زندگي ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم ، من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است

تو خيلي موفقي ، تو ميگويي نتيجه ي پشت كار خودت است

او اماا زير مشتي خاك است ، مردم گفتند مقصر خودش است

 

من ، تو ، او

هيچگاه در كنار هم نبوديم 

هيچگاه يكديگر را نشناختيم

اما من و تو اگه به جاي او بوديم 

آخر داستان چگونه بود . . . ؟؟؟



نظرات شما عزیزان:

گیتی
ساعت17:45---29 خرداد 1393
وای از روزی که...

شریک خاطراتت یه شماره خاموش باشه

ویک سیگار روشن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 23 خرداد 1393برچسب:,ساعت17:20توسط نسیم | |